تو بمان...
بنام خدا
ساختمانهای متروکه رو دیده اید؟
دیوارهائی قدیمی با پنجره هائی که دیگر شیشه سالم ندارند، به شکل نامنظمی شکسته شده، معلوم است که کار بچه های شیطان آن محل است.
اخیراً زیاد این ساختمانها را می بینم، خصوصاً در تهران، اینجاها توجهم را جلب کرده : اطراف ترمینال جنوب، اطراف محوطه راه آهن، و اطراف محوطه نمایشگاه بین المللی.
در جنوب شهر البته خیلی بیشتر هست. معمولاً کارخانه ها و کارگاههای قدیمی هستند که رها شده اند و حالا پول زمینهایشان کسری است از عدد آووگادرو...
حس غریبی دارد این چهاردیواری ها. داخلش آنقدر به هم ریخته است و متعفن که در روز روشن هم آدم هول میکند برود طرفش، می ترسه یهو یه جک و جونوری از یه گوشه حمله کنه به آدم...
شیشه های شکسته، زباله های قدیمی، گرد و خاک و رگه سیاه رنگ دود سالیان دراز... خدا نکند که راهی به بیرون داشته باشد حتی دیواری کوتاه، که میشود محل تجمع بعضی ومعتادان و...
اگر بقول سینمائی ها، یه فلاش بک داشته بشیم به فضایی که الان مخروبه و متروکه است، چه بسا کارگاهی با نشاط و سرحال رو ببینیم که افرادی با انرژی و امید تمام دارند در آن به کار و فعالیت می پردازند... هر کدام با دنیائی از امید آرزو، رویاهائی در سر و کامهائی روا شده و ناشده در دل...
این سقف لرزان ، شاهد چه صحنه هائی که نبوده... من که خیال میکنم همه را درحافظه مولکولی اش دارد... و منتظرم که روزی تکنولوژی بتواند از یک جسم، کل نوری که در طول زمان به آن تابیده را استخراج کند، لحظه به لحظه ...
همه اینها را گفتم، چون تجربه ملموسی است از گذر زمان ...
درک زمان یکی از پیچیده ترین مفاهیم بنیادی است که معمولاً از آن دوریم...
اما حرکت در زمان گذشته، شاید ما را بیشتر با آن آشنا کند...
زمان چون نسیمی آشنا از کنار ما عبور میکند و ما با آن بیگانه ایم...
...
حدود دو سه هفته قبل، وارد سی و ششمین بهارشمار عمرم شدم... با دنیائی از امید به فضل خدا، امید به آینده، شوق تلاش و حرکت و دهها طرح و کار جدید و ... سالهاست که جز کار وتلاش، نشناخته ام، حتی بعضی وقتها شب هنگام در بستر، یهو به سرم میزنه بلند بشم بیام سر کار.
خدا را شکر میکنم که به این بنده بی لیاقت، جاهل و غافل، اینهمه نعمت عطا فرمود، اینهمه دوست خوب داد و ... و اعتراف میکنم به ناتوانی از شکر خدمت و بندگی.
درست یا غلط، خیلی غصه گذشت زمان رو نمیخورم، میگم خدا که هست، اصل کاری...زمان هم در دست خودش هست، مثل بقیه چیزها... با کریمان هم، کارها دشوار نیست... او همه چیز را میتواند جبران کند، حتی زمان را...
عفو و رحمت او بسیار برتر و بزرگتر از خطاهای ماست...دشمنش که نیستیم که ما رو نبخشه، دشمن دوستانش هم نیستیم، پس حلّه ایشالا... حتماً حلّه...
هر وقت یاد گذران زمان می افتم، مولوی این بیت مثنوی اش را در گوشم زمزمه می کند :
روزها گر رفت، گو رو ! باک نیست... تو بمان! ای آنکه چون تو پاک نیست...
این روزها، موهای سپیدم دارد تک تک زیاد می شود... پوست وسط سرم دارد بیشتر خودنمائی میکند...
بشود... بکند... سر خُمّ می سلامت...
تو بمان، ای آنکه جز تو پاک نیست....
یا علی مددی